خلاصه کتاب
ضلع اول/امیر نگاهش رو از موهای کوتاه و بلوند دختر گرفت و دوخت به ساعت مچیش. کمتر از دو ساعت دیگه با آدمی که مهرداد معرفیش کرده بود، قرار داشت. انگشت های ظریف دختر که روی بازوهایش نشست، به خودش آمد و چشم هاش رو بست. حالا دلش پگاه رو می خواست! بیشتر از هر موقعی! دلش تنگ شده بود برای اون موهای بلند و مشکی!