فروزش، دختری که بزرگ ترین دغدغه زندگیش خیس نشدن زیر بارونه! تو یه شبِ نحس، شاهد به قتل رسیدن دخترعموش که براش شبیه یه خواهر بوده میشه. هیچ کس حرف های آذر رو باور نمیکنه و مجبور میشه که به ناحق و با انگ دیوونگی، سه سال تموم رو توی آسایشگاه روانی بگذرونه. حالا بعد از سه سال، درست زمانی که فکر میکنه همه چیز تموم شده و دیگه میتونه یه نفس راحت بکشه، پیامای عجیب و مرموزی براش ارسال میشن که فرستندشون حتی از ریزترین جزئیات زندگی آذر هم خبر داره!
تنها بودم، دور از خانواده در یک حادثه غریبه ای جلوی چشمانم برای نجاتم به جان کندن افتاد اما رهایم نکرد، از او می ترسیدم. از آن هیکل تنومندی که قدرت نجاتمان از دست چند نفر را داشت ولی به اجبار به او نزدیک شدم تا لطفش را جبران کنم… اما قلب و احساسش را ربودم و گریختم… تا زنده شدنِ گذشته ام، آبرویش را برباد ندهد. شکستم… تا دروغ ها و پنهان کاری ام غرورش را له نکند، تا او مجبور به فراموشی باشد اما آمد، فهمید، دید، آبرویی برایم نماند و من فقط سکوت کردم تا محرم حیوان صفتم را نشناسد!!!
کیت به همراه همسرش پرایس زندگی عاشقانه ای دارن، همه چی در مورد پرایس عالیه. اون یه همسر خوب، وفادار، جذاب، همه چی در مورد اون بی نظیر و زیبا بود تا وقتی که پرایس تصمیم میگیره برای سفر کاری به زوریخ بره و گم و گور میشه و بعد از اون همه چی تغییر میکنه، کیت روزهای زیادی رو در انتظار برگشته همسرش میگذرونه، روزهایی که پر از ترس و اضطراب و خشم و دلتنگی و عشقه… و درست بعد از یه سال سر و کله ی پرایس پیدا میشه که دیگه شبیه قبلش نیست….
بنیامین پسر مرموزی که برای به دست آوردن برکه دختری زیبا و معصوم، همه بدهی پدرش رو میده.. برکه برای جبران محبت بنیامین، نامزدی اونو قبول می کنه.. روزی بنیامین از برکه می خواد تا اونو به قراری با رفیقش برسونه و بعد از اون، بنیامین ناپدید میشه.. حالا مدت هاست از بنیامین خبری نیست، پدر، مادر و خواهر برکه توی تصادف کشته شدن و مرد جوانی به اسم محمدامین که قبلا پلیس بوده به شدت دنبال بنیامینه و توی این راه اومده سراغ برکه تا….
رائیکا داناوان پلیس تازهکارِ شهر فینیکس، مأموریت پیدا میکند تا برای مراقبت از یک دختر پانزدهساله و همچنین بررسی جنایتها و قتلهای پیدرپی، به شهر متروکهی جروم سفر کند و در عمارتی قدیمی مستقر شود. اما این شهر متروکه، بوی خون میدهد. بوی خون انسانهایی که توسط هیولاهای در کمین نشستهی آنجا، به قتل رسیدند اما مشکل اساسی فقط هیولاها نیست. رازهای بزرگتر و خونینتری وجود دارد که داناوان با دانستن آنها، خودش را تقدیم شیطان خواهد کرد!
دو خانواده که دشمنی بر سر خون دارند و دختر یکی از این خانواده ها بی خبر از گذشته ی تاریک پدرانشان مخفیانه به پسر دشمن پدرش دل میبندد…کارن میر بعد از فهمیدن علاقه ای که پناه به او دارد به پناه پیشنهاد ازدواج میدهد تا مجبور به ازدواج با دخترعمویش نشود و با خانواده ی پدری اش که رابطه ی خوبی با آنها ندارد هم مسیر نشود، غافل از اینکه هیچکدام خبر از گذشته ی تاریک پدرانشان ندارند و حالا که بعد از گذشت یک سال کارن هم دل به پناه بسته خانواده ها منجر به طلاق آنها میشوند ولی این پایان ماجرای پناه و کارن نیست،زیرا که سرنوشت آنها به هم گره خورده است!
پروا برای آزادی برادرش صادق که به جرم قتل به زندان افتاده، حاضره به هر کاری دست بزنه..خیلی اتفاقی پارسا سر راه پروا قرار میگیره و آدرس برادرش پیمان رو برای کمک به پروا میده. پیمان وکیلی قهار و کاربلده..پروا سراغ پیمان میره غافل از اینکه…
صدای قلب سلین از چهار فرسخی هم قابل شنیدن بود. کارن خشونت به خرج داد. دستانش را دور بازوی دخترک حلقه کرد و او را از جلوی معرکه دور کرد. -تو اینجا چیکار میکنی دختر؟ چشمان گشاد شده ی سلین، ترس واندکی شوق برای دیدن کارنش داشت: _کارن این معرکه برای توئه … بخدا خودم شنیدم … دست کارن به روی دهان سلین، مهر شد. _هیش…
حکایت خانواده ی نسبتا مذهبی و دختری در دل این خانوادست که کار خطرناکش باعث شده پا در مسیر پر پیچ و خمی بزاره. داستان دو کاراکتر اصلی داره و در مقابل از پسری صحبت می شه که مربی یک باشگاهه و گذشته ی تلخی داشته. نسبت خونی این دو نقش اصلی با هم و پا گذاشتنشون در این راه پر خطر باعث می شه داستان جلو بره…
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " قم رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.