خلاصه کتاب
پاهایش مسخ شده از صدای آواز، بدون دریافت هیچ فرمانی از مغزش به سمت منبع آن احساس روحنواز قدم برداشت. با دیدنش پشت میز صبحانه ی کنار پنجره، لبخندی به زیبایی آن آواز، روی لب هایش نشست. صدایش اوج گرفت و نگاهش چرخید با دیدن هامین که به ستون تکیه زده و نگاه تحسین برانگیزش را نثارش میکرد، لبخند زد و از پشت میز بلند شد…