دانلود رمان فصل وصال از فرناز حسینی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
رمان فصل وصال داستان دختری بنام مایساست که در ابتدای داستان با بعد افسرده اش آشنا میشیم و با ورود پسری به زندگیش که درواقع حکم ناجیش رو داشته، به کل روحیاتش تغییر میکنه… در ابتدا داستان میشه گفت روی یک خط راست سیر میکنه از وسطای داستان فراز و فرود زیادی داره ونمیشه اتفاقات قسمت بعدی داستان رو حدس زد. در اواسط داستان به کل ممکنه ناامید بشید اما پایان خوش و زیبایی داره…
خلاصه رمان فصل وصال
متوجه ی تکون خوردن پلک های دختر شد برگشت سمت مادربزرگ پیرش که مشغول رسیدگی به باغچه ی گل نازش بود. -اااا خانوم جون… انگاری بیدار شد. پیرزن از روی زانو بلند شد وسمت پنجره ی اتاقی رفت که دختر درش خواب بود… بادیدن چشم های بازش زیرلب خداروشکری گفت واز پله ها بالا رفت… از حال کوچک خونه گذشت و وارد اتاقش شد… کنار تخت نشست ومهربون روی سرش دستی کشید خوبی مادر ؟؟ مایسا که تازه موقعیتش رو درک کرده بود. خواست از جایش بلندشه که ناگهان شکمش تیر کشید.
و باعث شد جیغ بلندی از سر درد بکشد و افتاده روی تخت، به خودش بپیچه. گوشه ی چشم هاش روجمع کرده بود و اروم اشک می ریخت… بادیدن وضعیت دخترک دل پیرزن به دردآمده بود… دستش رو جلو برد تا پیراهنی که خودش دیشب تن دختر کرده بود رو بالا بزنه اما وسط راه منصرف شد و برگشت سمت نوه اش که بانگرانی به دختر خیره شده بود با کمی اخم گفت -تو اینجا چرا وایسادی ؟؟ انگار نه انگار نامحرمه… برو ببینم علیرضا. -خب منم نگرانم خانوم جون برو چیزایی که لیست کردمو بگیر… برو.
دستی به سرش کشید و دور شد، چشم. با رفتن علیرضا لباس مایسارو بالا برد و نگاهش روی کبودی شکمش خشک شد. بمیرم الهی… بشکنه دستشون… ببین چه به روز دختر مردم آوردن… دیشب کبود نبود. سرش پر از سوال بود… که الان کجاست… که چطور سرازاینجا درآورده… اما توان حرف زدن نداشت و فقط آروم از سر درد اشک میریخت.. نگران مادری بود که ناراحتی قلبی داشت وبی خبر بود از احوالش… دیشب ناگهانی غیبش زده بود، درست وقتی که عروس وداماد وارد تالار شدند…