دانلود رمان رستاخیز از نون_قاف با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
درمورد دختری به اسم راز که تو پرورشگاه بزرگ شده کسی سرپرستیشو به عهده نگرفته که تو سن نوزده سالگی مجبوره که از پرورشگاه جدا بشه و زندگیشو خودش بسازه راز از پرورشگاه میاد بیرون خیلی اسرار داره که تو شرکت کار کنه یه شرکت خیلی بزرگ مهندسی که توسط آکو زرشناس اداره میشه آکو زرشناس تنها فرزند پسر خاندان زرشناسه...
خلاصه رمان رستاخیز
بارونی توی تنم خوب نشسته بود. به خاطر ورزش های زیادی که می کردم اندام خیلی متناسبی داشتم و این یکی از معدود ویژگی های مثبتم بود. نیم بوت عزیزم رو هم پوشیدم و نگاه دقیق تری توی اینه کردم. موهای فر وحشی رو دورم ریخته بودم و شالی رو روش گذاشته بودم. چشم های ارایش ملیحی داشت و برای رژ لب به یک لیپ گلس اکتفا کرده بودم. بد نبود.. راضی کننده بود. در اخر به چشم های براق زیادی مشکی خیره شدم و بعد نگاه گرفتم و از خونه بیرون زدم. هندر فری ها رو توی گوش گذاشتم.. پلی لیست مورد علقه ام رو پلی کردم و توی راه، توی تاکسی و مترو و اتوبوس، تا خود
شرکت زمزمه کردم: کار مال منه، کار مال منه، کار مال منه.. وقتی به شرکت رسیدم دهنم باز موند. یه شرکت طبقاتی، با دیوار ها و پنجره های شیشه ای: وااااااااو.. پلکان جلوی ساختمون رو بالا رفتم و وارد شرکت شدم. شرکت کهبد! ارزوی اکثر ادم ها که توش کار کنن. سمت اتاقک نگهبانی رفتم و گفتم: -ببخشید برای استخدام.. -طبقه ی ٣. چشم غره رفتم. مردک بی اعصاب. وارد اسانسور شبشه ای شدم و طبقه ی ٣ رو فشردم. وارد سالن بزرگ و بسیار شلوغ شدم. از اون همه تعداد تعجب کردم. سمت میزی رفتم و گفتم: -ببخشید من تایم مصاحبه داشتم . زن حتی سرش رو بالا نیاورد تا نگاهم کنه و
گفت: -برای چه پوزیشنی؟ -بایگانی. زن حالا سرش رو بالا اورد و نگاهم کرد و گفت: -تو همین سالن یه جا بشین صدات می کنم. اسم و فامیل؟ -راز.. راز حسینی. زن اسم رو توی دفترش نوشت و گفت: -بشین صدات می کنم. اروم ازش پرسیدم : -همه ی این جمعیت برای شغل بایگانی اومدن ؟ زن خندید: -بایگانی؟ نه عزیزم اینا مهندسن. برای طراحی و نقشه کشی و… سر تکان دادم و رفتم و گوشه ای نشستم. زیر چشمی به جمعیت نگاه کردم. همه بسیار شیک و مرتب بودن. خدا رو شکر کردم که خساست به خرج ندادم و خرید کرده بودم. ذوق عجیبی توی دلم بود. کار کردن توی همچین جای باکلاسی شیرین بود…